جدول جو
جدول جو

معنی قدم نهادن - جستجوی لغت در جدول جو

قدم نهادن
کنایه از راه رفتن و پا گذاشتن در جایی
تصویری از قدم نهادن
تصویر قدم نهادن
فرهنگ فارسی عمید
قدم نهادن(گَ تَ)
طی طریق کردن. راه رفتن:
روزی مگر به دیدن سعدی قدم نهی
تا در رهت به هر قدمی مینهد سری.
سعدی.
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره می نهم تا میروی.
سعدی.
در هر قدم که می نهد آن سرو راستین
حیف است اگر به دیده نروبند راه را.
سعدی.
مگوی و منه تا توانی قدم
نه ز اندازه بیرون و ز اندازه کم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
قدم نهادن
پا گذاشتن
تصویری از قدم نهادن
تصویر قدم نهادن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گام نهادن
تصویر گام نهادن
قدم گذاشتن، راه رفتن و پا گذاشتن در جایی، قدم نهادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل نهادن
تصویر دل نهادن
کنایه از به کسی یا چیزی دل بستن، دل بستگی پیدا کردن، به کسی یا چیزی علاقه مند شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم نهادن
تصویر چشم نهادن
به کسی یا چیزی چشم داشتن و منتظر بودن، نگاه کردن و مراقب بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدم گشادن
تصویر قدم گشادن
کنایه از راه رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(تَءْ کَ دَ)
دل بستن. دلبستگی یافتن. رغبت پیدا کردن. علاقه پیداکردن. علاقه یافتن: از بس احسانها که می کرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم. (منتخب قابوسنامه ص 45).
من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم.
سعدی.
، رضا دادن.پذیرفتن. تن دردادن. گردن نهادن:
یا برقعی به چشم تأمل فروگذار
یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند.
سعدی.
، مصمم شدن. تصمیم گرفتن:
چو بنهاد دل کینه و جنگ را
بخواند آن گرانمایه هوشنگ را.
فردوسی.
- دل به چیزی یا کاری نهادن، دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. علاقه مندگشتن بدان. علاقه یافتن به آن. پرداختن به آن. متوجه شدن به آن:
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست.
رودکی.
چو آمد بدان چاره جوی انجمن
به رشتن نهاده دل و هوش و تن.
فردوسی.
جهان دل نهاده بدین داستان
همان بخردان نیز و هم راستان.
فردوسی.
چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما دل نهادیم یکسر به بزم.
فردوسی.
شاه را گوتو به شادی و طرب دل نه و بس
وزپی ساختن مملکت اندیشه مبر.
فرخی.
تا از شغل وی فارغ دل نگردم دل به وی ننهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399).
دل بدیشان نه و چنان انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
ناصرخسرو.
هم قلتبان به چشم من آن مردی
کو دل نهد به زیور و تیمارش.
ناصرخسرو.
گفت مراای شکسته عهد شب و روز
در سفری و نهاده دل به سفر بر.
مسعودسعد.
خاقانیا به دولت ایام دل منه
کایام هفته ایست خود آن هفته نیز نیست.
خاقانی.
کسی کو نهد دل به مشتی گیا
نگردد به گرد تو چون آسیا.
نظامی.
معشوق هزاردوست را دل ندهی
ور می دهی آن دل به جدایی بنهی.
سعدی.
به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد.
سعدی.
، رضا دادن. وادار کردن خویش را به پذیرفتن آن. تن دادن بدان. توکل کردن برآن. گردن نهادن بدان:
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
به داد خدا دل بباید نهاد.
فردوسی.
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ.
فردوسی.
دل بنهادی به ذل از قبل مال
علت ذل تو گشت در بر تو دل.
ناصرخسرو.
تن سپرده به حکم دادارم
دل نهاده به فضل یزدانم.
مسعودسعد.
ببین تا چند بار اینجا فتادم
به غمخواری و خواری دل نهادم.
نظامی.
مگر دل نهادی به مردن ز پس
که برمی نخیزی به بانگ جرس.
سعدی.
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید.
سعدی.
ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری.
سعدی.
نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم.
سعدی.
به سرکوی تو گر خوی تو این خواهدبود
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن.
سعدی.
یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قصۀ عشق درنوردی.
سعدی.
سپاهی که کارش نباشد ببرگ
چرا دل نهد روز هیجا به مرگ.
سعدی.
به سختی بنه گفتش ای خواجه دل
کس از صبر کردن نگردد خجل.
سعدی.
سر اندر جهان نه به آوارگی
وگرنه بنه دل به بیچارگی.
سعدی.
به شوربختی از آن دل نهاده ام که نمک
برای تلخی بادام بهتر از قند است.
صائب (از آنندراج).
، قناعت کردن. بسنده کردن. اکتفا کردن. خشنود شدن بدان. خرسند گشتن به آن:
دل نه به نصیب خاصۀ خویش
خاییدن رزق کس میندیش.
نظامی.
به پیغامی قناعت کرد ازآن ماه
به یادی دل نهاد از خاک آن راه.
نظامی.
، اعتماد کردن بدان. اطمینان یافتن به آن، تصمیم بر آن گرفتن. مصمم شدن بر آن. عزم آن کردن. عزم. عزیمه. (دهار) :
نشست از بر گاه و بنهاد دل
به رزم جهانجوی شاه چگل.
فردوسی.
چون محمود مردی بر وزیر خشم گرفته و برعزل او دل نهاده. (آثار الوزراء عقیلی).
- دل بر کاری یا چیزی نهادن، دل را متوجه آن کردن. دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. شیفتۀ آن شدن. دل سپردن بر آن:
منه هیچ دل بر جهنده جهان
که با تو نماند همی جاودان.
فردوسی.
تو بر او عاشق و او بر تو نهاده دل خویش
همچنان بر پسر ناصردین میر جهان.
فرخی.
تو عاشق صید و تیغبرکف
عشاق تو دل بر آن نهاده.
خاقانی.
مرادی را که دل بر وی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی.
نظامی.
برآتش دل منه کو رخ فروزد
که وقت آید که صد خرمن بسوزد.
نظامی.
گر دل نهی ای پسر بر این پند
از پند پدر شوی برومند.
نظامی.
تبسم کنان گفتشان اوستاد
که بر رفتگان دل نباید نهاد.
نظامی.
رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن دل منه بر استخوان.
مولوی.
منه بر روشنایی دل به یکبار
چراغ از بهرتاریکی نگه دار.
سعدی.
چرا دل برین کاروانگه نهیم
که یاران برفتند و ما در رهیم.
سعدی.
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم
هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم.
خواجۀشیراز (از آنندراج).
- ، رضا دادن بدان. خود را آمادۀ پذیرفتن آن کردن. تن بدادن دادن. گردن نهادن بر آن. منتظر آن بودن. توطین. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) :
که تو شهریاری و ما چون رهی
برآن دل نهاده که فرمان دهی.
فردوسی.
بفرمای و من دل نهادم بر این
نخواهم که باشد دلت پرزکین.
فردوسی.
بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین برباید گرفت. (سندبادنامه ص 216). اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده. (سندبادنامه ص 324).
صبور باش و بر این درد دل بنه سعدی
که روز اولم این درد در نظر می گشت.
سعدی.
هرکه ننهاده ست چون پروانه دل بر سوختن
گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن.
سعدی.
که بار دگر دل نهد بر هلاک
ندارد ز پیکار و ناورد باک.
سعدی.
روی بر خاک و دل بر هلاک نهاد. (گلستان سعدی). دل نهادم بر آنچه خاطر اوست. (گلستان سعدی).
، اطمینان یافتن بدان. اعتماد کردن بر آن. دل بستن: دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
دل منه بر زنان از آنکه زنان
مرد را کوزۀ فقع سازند
تا بود پر دهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار بندازند.
علی شطرنجی.
یکی بنگر که بر مخلوق هرگز
ز بهر رزق شاید دل نهادن.
علی شطرنجی.
منه بیش خاقانیا بر جهان دل
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست.
خاقانی.
بارها گفتی که بوسی بخشمت
تا نبخشی دل برآن نتوان نهاد.
خاقانی.
(یعقوب بن لیث) مردمان را امان داد و ایمن کرد تا دل بر او نهادند. (تاریخ سیستان). مردمان هرات شیعت یعقوب گشته بودند از پیش و دل بر او نهاده. (تاریخ سیستان).
دست به جان نمی رسد تا بتو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش.
سعدی.
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم.
سعدی.
منه بر جهان دل که بیگانه ایست
چو مطرب که هر روز در خانه ایست.
سعدی.
دل منه بر وفای صحبت او
کآنچنان را حریف چون تو بسیست.
سعدی.
منه دل بر سرای دهر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز.
سعدی.
لاجرم مرد عاقل کامل
ننهد بر حیات دنیا دل.
سعدی.
، عزم کردن. (از زمخشری). مصمم شدن. جازم شدن. تصمیم بر آن گرفتن. اجماع. (از منتهی الارب) (از ترجمان القرآن جرجانی). ازماع. اعتزام. اعتقاد. تصمیم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تعزم. (از منتهی الارب). عزم. عزوم. عزیم. عزیمه. (تاج المصادر بیهقی) : وزیر گفت آن به زمان بدهی و جان با تو بماند... و دل بر این بنهادند. (مجمل التواریخ و القصص). دل بر مجاهده نهادن آسان تر است که چشم از مشاهده برگرفتن. (گلستان سعدی).
- دل نهادن در چیزی یا در کاری، دلبستگی بدان پیدا کردن:
دل نهادی در این سرای سپنج
چند بسیار تاختی فرسنگ.
ناصرخسرو.
ای دوست دل منه تو درین تنگنای خاک
ناممکنست عافیتی بی تزلزلی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ کَ دَ)
مواظب و مراقب بودن. در اصطلاح عوام، پاییدن. وقوع امری یا حادثه ای را منتظر بودن: همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی) ، دیده بکسی یا چیزی دوختن. رجوع به چشم نهاده شود
لغت نامه دهخدا
(یَ خوا / خا تَ)
نامیدن. اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء). تسمیه. نام گذاشتن:
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان.
فردوسی.
نام نهی اهل علم و حکمت را
رافضی و قرمطی و معتزلی.
ناصرخسرو.
گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست
کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب.
انوری.
، نام باقی گذاشتن. شهرت نیک یافتن. نام نیک و ذکر خیر از خودبجا گذاشتن
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ دَ)
قدم گذاشتن. قدم برداشتن: تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی).
آنها که پای در ره تقوی نهاده اند
گام نخست بر در دنیا نهاده اند.
عطار.
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرآبی بغرق آرد سرانجام.
نظامی.
گوید که تو از خاکی ما خاک توئیم اکنون
گامی دو سه بر ما نه، اشکی دو سه هم بفشان.
خاقانی.
گام در صحرای دل باید نهاد
ز آنکه درصحرای گل نبود گشاد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ دَ)
رسم گذاشتن. وضع قانون وقاعده و قرار. آیین و شیوه بنیان نهادن. گذاشتن شیوه و طریقۀ نو. قرار دادن اصول و اسلوب:
همی گفت کاین رسم کهبد نهاد
ازین دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور بلخی.
رسمی نهاد عشقش بر من که سال و ماه
شو صبر خود فروش و غم عشق من بخر.
موقری.
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد
هم آورد و هم رسم چوگان نهاد.
فردوسی.
روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336).
نکوکار و بادانش و راددوست
یکی رسم ننهد که آن نانکوست.
اسدی.
رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من
کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو.
سعدی.
فرهاد کرد کار فغانی که در وفا
رسمی چنان نهاد که نتوان از آن گذشت.
فغانی.
- رسم بد نهادن، قاعده نااستوار و ناخوب گذاشتن. وضع قاعده و قانون نامناسب: نمک به قیمت گیرد تا ده خراب نشود و رسم بد ننهد. (گلستان).
ورجوع به رسم گذاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
قدم کشیدن. کنایه از راه رفتن. (آنندراج) :
قدم بر قیاس نظر میگشاد
مگر خود قدم بر نظر مینهاد.
نظامی (از آنندراج).
دشمن به گریز چون قدم بگشاید
آن نیست که وقت فرصت از پی باید
گر سایه رود ز پیش خورشید ولی
چون وقت زوال شد ز دنبال آید.
نظام دست غیب (از آنندراج).
رجوع به قدم کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(سُ تَ)
تخم کردن. تخم گذاشتن جانوران اعم از ماکیان و جز آن:
خود هیچ کرم بید شنیده ست هیچکس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 152)
لغت نامه دهخدا
(پَ زَ دَ)
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) :
چون شمارندم امین و رازدان
دام دیگرگون نهم در پیششان.
مولوی.
کس دل باختیار بمهرت نمی دهد
دامی نهاده ای و گرفتار می کنی.
سعدی.
صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد.
حافظ.
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلندست آشیانه.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسم نهادن
تصویر اسم نهادن
نام گذاشتن نام نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدم گشادن
تصویر قدم گشادن
باز کردن قدم، راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نام نهادن
تصویر نام نهادن
اسم گذاشتن تسمیه: (واین مجموعه رالباب الالباب نام نهاد)، نام باقی گذاشتن نام نیک یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
گام گذاردن قدم گذاشتن: هر که در راه او نهادی گام گشتی از زخم تیغ دشمنکام. (هفت پیکر. ارمغان)، روانه شدن رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل نهادن
تصویر دل نهادن
دلبستگی یافتن، رغبت پیدا کردن، دل بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدم درنهادن
تصویر قدم درنهادن
گام گذاشتن در راه، عمل کردن اقدام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم نهادن
تصویر چشم نهادن
مواظب بودن مراقب بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم نهادن
تصویر چشم نهادن
((~. نَ دَ))
مواظب بودن، مراقب بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جرم نهادن
تصویر جرم نهادن
((جُ. نَ دَ))
مجرم شناختن
فرهنگ فارسی معین
منتظرماندن، انتظار کشیدن، چشم به راه بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد